جن تلویزیون

پوریا عالمی
pouriaalami@yahoo.com


پیرزن را به زور از پله‌ها بالا آوردند. اول راه‌پله نشست که نفس بگیرد و هر پاگرد که رسید گفت باید نفس تازه کنم. پیرزن را سایه‌ی پله‌ها ترسانده بود. پرهیب سنگین پاگردها که نورگیری هم نداشت پایش را سست می‌کرد. دلش به خانه خرابه‌ی خودش خوش بود. دل‌خوشی‌اش را در هر پله که بالا می‌آمد از خودش دورتر می‌دید. هر پله برایش مصیبتی بود. جان می‌کند که از آن بگذرد. جان که می‌کند و بالاتر که می‌آمد حس می‌کرد سبک‌تر می‌شود. سنگین بود. سبک می‌شد. چیزی از خودش جا می‌گذاشت. پاگردها برایش شب اول قبر بود. درنگی در ابتدای تاریکی برای ورود به اعماق راه‌پله‌های زمانی بی‌پایان. بی‌بازگشت. می‌دانست که دیگر با پای خودش از این راه باز نمی‌گردد. ترس نکیر و منکر برش داشته بود. می‌خواست بالا نرود. نمی‌شد. کشیده می‌شد. سوهانی بر تن و روحش شده بود این پله‌ها. ریخته می‌شد. صیقل می‌خورد. آینه می‌شد. تصویر سایه‌هایی برش افتاده بود. تصویرهایی بی‌تاریخ. بر صفحه‌ای بی‌عنوان. روحش عیان‌تر شده بود پیرزن. صفحه‌اش پاک‌تر شده بود.
با این همه می‌ترسید گله کند و بچه‌اش عنق شود. بچه که رو ترش می‌کرد عروسش آپاچی می‌شد. نوه‌ها هم گستاخ می‌شدند و ترسشان می‌ریخت و دیگر نمی‌شد جمع‌شان کرد. می‌دانست که سوارش می‌شوند و این را نمی‌خواست. حرمتی را که داشت دوست داشت. بی‌حرمتی برایش بی‌وجودی بود. دوست‌تر می‌داشت که با وجود بماند. با حرمت. مثل مسجدی که زن‌ها آلوده به خون و مردها آلوده به زن پا به درونش نمی‌گذارند. پله‌ها را یکی یکی فتح کرد. دانه به دانه شمرد. انگار که تسبیح بیندازد.
دور کامل تسبیح که تمام شد سیاه‌روشن پله‌پله‌ی هیکل عروسش را در چارچوب در دید. دست‌ها را بر سینه گذاشته بود. از هر طرف که نگاه می‌کردی پله‌های گوشت بر هم تلنبار شده بود. پیرزن حالش از زنی که بخورد و بخوابد آشوب می‌شد. عروسش آشوب بود. راه‌پله‌ی پر پاگرد گوشت بود. زبانش تند و تیز و نگاهش الویی که به گندمزار افتاده باشد سوزانی و خرابی داشت.
آتش به خرمن افتاد؛ زن تشری به شوهرش زد که: - می‌مردی زودتر می‌آمدی. مرد لب گزید که یعنی از همین اول شروع نکن. یعنی که این زن مادر من است. یعنی که حرمت مرا و این زن را نگه دار. زن به کیسه‌ی در دست مرد اشاره کرد که آن خراب‌شده را آفت زده بود که همین چاردانه انار را آوردی؟ الحق که جماعت ساوه دستشان ببرد نمی‌گذارند خونش بر زمین بریزد. مرد خواست بگوید خودت هم از همان خراب‌شده‌ای که نگفت. خواست بگوید این موقع سال همین چار دانه انار را به هزار زحمت گیر آورده‌ام این طور سرخ و درشت. نگفت. که گران‌تر خریده‌ام. نگفت. خواست بگوید در این برف هرچی نه بدتر تو روی درخت سبز می‌شود که انار سبز شود. نگفت. شرم حضور مادر را داشت. مادرش برایش مسجد بود. جلوی او هرگز لب به دشنام باز نکرده بود. اگر زبانش باز می‌شد زن دور بر می‌داشت. الو می‌گرفت. باد به آتشش می‌افتاد و گندمزار را مرده‌زار می‌کرد. یکی می‌گفت و یکی می‌شنفت تا کپه‌ی مرگش از راه برسد. آن وقت برود در را پشت سرش ببند و بگیرد بخوابد. مرد هم مثل همیشه برود روی کاناپه بخوابد و دعا دعا کند تا صبح یا خودش یا زنش، فرقی نمی‌کرد، یکی‌شان خواب به خواب برود. مرد بی‌امان بود. هرم مادر امانش می‌داد. پیرزن را کنارش احساس کرد. مثل گذشته‌ها بچه شد. دست مادرش را گرفت. مادر دست بچه را فشرد. بچه مردتر شد. مرد به خودش آمد و دستش را رها کرد. پیرزن نزدیک پاگرد گوشت و چربی رسید و سلام کرد. نه انگار که پیرزن است و از قدیم حرمت بزرگتری گفته‌اند.
- سلام ننه.
- سلام خانوم بزرگ. بیاین برین تو. تو هم ساکش رو می‌ذاری گوشه‌ی انباری. جاشم می‌ندازی جلوی تلویزیون.
پیرزن احساس کرد بی‌وجود شده است. بی‌حرمت. می‌کشتی‌اش حاضر نبود یک قدم بردارد. برداشت.
مرد با چشم خط و نشانی برای زن کشید. زن پشت چشمی نازک کرد. پشت کرد و رفت. زن که رفت تو مرد از در دلجویی درآمد. پیرزن گفت: - ننه ساک رو بگیر. زن همینه. همیشه همین بوده. این مصیبت رو خود خدا برا این که زمین رو واسه مردا جهنم کنه نازل کرده.
مرد صورتش به خنده باز شد و گفت: - کفر نگو ننه! پس خودت چی ننه؟ یه بار هم تو روی آقام یا ننه‌ش وایسادی مگه؟ وایسادی ننه؟
صدای زن از آشپزخانه آمد. خونه‌م رو پشه برداشت. بیاید تو.
اول مرد آمد تو. خواست شوری به پا کند تا پیرزن خوشحال شود. احساس غریبی نکند.
- بچه‌ها این هم مادربزرگتون.
بچه‌ها نشسته بودند و زل زده بودند به یخدونی که رویش یک صفحه‌ی شیشه‌ای بود. صفحه‌ای که از نورهای رنگارنگ پر شده بود. لبالب از تصویر بود. موش کوچک از دست گربه‌ای فرار می‌کرد. پیرزن نه اینکه به عمرش تلویزیون ندیده باشد اما هیچ‌گاه اعتمادی هم به آن نداشت. هر بار که تلویزیونی می‌دید یاد اجنه می‌افتاد. لبش می‌جنبید. بسم‌الله می‌گفت. بچه‌ها سرشان را برگردانند اما از جا جنب نخوردند. مرد گفت: - مونا. مانا. نمی‌بینین مگه؟ مادربزرگتون رو از ده آوردم پیش ما زندگی کنه.
بچه‌ها نیم‌خیز شدند. به دو آمدند. صورت پیرزن را بوسیدند و به دو برگشتند جلوی تلویزیون. مونا چارزانو نشست. مانا نرسیده ولو شد و متکا را زیر سر گذاشت.
پیرزن هر بار که تلویزیون می‌دید یاد یخدون می‌افتاد. صندوقچه‌ی کوچکی که در هر خانه‌ای بود و همیشه‌ی خدا هم پر از خرت و پرت. با ارزش و بی‌ارزش. یکی دو جلد کتاب دعایی هم که در هر خانه بود یا روی تاقچه بود یا در صندوقچه، که خاک برش ندارد. پیرزن هم زیاد سر وقت کتاب دعاها می‌رفت. پنجشنبه به پنجشنبه که برای سفره و روضه می‌رفت کتاب را که جلد چرمی رنگ و رو رفته داشت زیر چادر می‌زد و به راه می‌افتاد. کتاب برایش محترم بود. پیشش که بود دلش قرص می‌شد. برای این که صفحه‌های کهنه‌ی کتاب زیر دست بچه‌ها پاره نشود کارش که با آن تمام می‌شد در یخدون را باز می‌کرد. پارچه‌ی مخمل قرمزی را که از کربلا آورده بود برمی‌داشت و کتاب را لای آن می‌پیچید.
کارتون که تمام شد بچه‌ها رها شدند. انگار که یکباره به خود آمده باشند، پیرزن را کنار مبل‌ها روی زمین دیدند که چهارزانو نشسته و تسبیح می‌اندازد. دویدند و بوسه‌بارانش کردند. حالش را پرسیدند. از درد کمرش سراغ گرفتند. از گزگزی که کف پاهایش احساس می‌کرد سوال کردند. همان گزگزی که پسرها و دخترها و دامادها و عروس‌ها برایش تره هم خرد نمی‌کردند.
پیرزن مادربزرگ تمام عیار بود. از کیف چرمش - که از مشهد خریده بود - کیسه‌ی نخود و کشمش را درآورد و سهم بچه‌ها را داد. لیف قرمز و زرد را به دست مونا داد. لنگه دستکشی را هم به دست مانا کرد تا اندازه کند. گلوله‌ی کاموا و میل‌های بافتنی و لنگه دستکش نیمه‌کاره را از ساک دیگری بیرون کشید. جلوی پایش گذاشت و آماده شد که چند رج دیگر هم ببافد. مونا لیف را گرفت و بو کرد. مانا لنگه‌ی دستکش آماده را دست کرد و از دست درآورد. دست کرد و از دست درآورد تا پزش را به خودش و خواهرش و مادربزرگش داده باشد. داد زد:
- مامان! مامان بیا! بیا دستکشم رو ببین.
آشوب وارد هال شد و سینی چای را زمین گذاشت.
- زحمت کشیدین خانوم بزرگ. بچه‌ها دستکش داشتن.
آشوب کار خودش را کرد. دل پیرزن آشوب شد. زحمت میل‌میل زدنش با چشم‌هایی که زود به زود آب می‌افتاد با جمله‌ی قصار تل پی و چربی، عروسش، نقش بر آب شد. کوفتش شد. زهرمارش شد.
مانا داد زد: - مامان‌بزرگ دروغ می‌گه مامان! دستکشام سوراخ سوراخه. از همه جاش آب می‌ره توش. تا فردا تمومش کنی محشره! آسمون رو ندیدین چطوری سرخه؟ شرط هزار تومن می‌بندم فردا یه متر برف بیاد.
- نه خیر هم. تلویزیون گفت حالا حالا برف نداریم که نداریم.
مونا بود که حرف را پی گرفت تا مادرش رشته‌ی کلام را در دست نگیرد.
بچه‌ام همچین می‌گوید تلویزیون که انگار وحی منزل است. پیرزن با خودش فکر می‌کرد. نگاهی به تلویزیون انداخت و زیر لب بسم‌الله گفت.
آشوب آرام شده بود. چشم و گوشش پی تصویر یخدون بود. تصویر بخاری‌ها که با شعله‌ی آبی می‌سوختند تمام شد صفحه سیاه شد. روی سیاهی نوشته شد: به نام خدا. گروه فیلم و سریال شبکه‌ی سوم تقدیم می‌کند. تقدیمش این قدری طول کشید که مرد از حمام در بیاید. پیرزن زیر کتری را روشن کند. چای را دم کند. زیرش را کم کند. برای همه یک استکان چای بریزد. برود پیش پسرش که با شلنگ بخاری ور می‌فت بنشیند و از خانه‌خرابه‌اش در ده بگوید که به حتم زیر برف این زمستان، حتا اگر یک وجب بیشتر نباشد، می‌نشیند. پسر گفت که امسال نه سال دیگر. این همه را بکوبم بروم برفش را بریزم که چه؟ کی پایش را می‌گذارد آن‌جا؟ کی می‌رود زیر سقفش که سقف بخواهد. زن من شهری شده ننه. آن‌جا برایش عار است که بیاید. زمین هم که بیابان شده. درخت‌ها که پوسیده. علف که تا کمر من بالا آمده. شما هم عقل کردی قبول کردی بیایی شهر. این‌جا بلایش همین دسته گلی‌ست که تا مرا دق ندهد آرام نمی‌شود. آن‌جا بلایش همه چیز بود. مورچه به خانه افتاده بود. دیوارها پکیده بود. پیرزن چای دوم را ریخت. جز خودش و پسرش کسی نمی‌خورد. مانا لم داده بود. مونا نشسته بود کنار دیوار. زن هم در اوج احساسات بود. برای پیرزنی در سریال اشک می‌ریخت. تقدیمی تلویزیون که تمام شد بچه‌ها به دو رفتند دستشویی. دعوایی سر گرفت. مرد تشری زد. آرام شدند. حق با دختر بود که اول برود. چون مانا مردی برای خودش شده است دیگر.
- پس از فردا نگین بچه‌ای ها. من فردا با دوستام می‌رم استخر. اونم مثل یه مرد!
- می‌بینی مادر. به گلوله‌ی کاموای زندگی من هزار گره افتاده.
سکوت. جنجال با شروع موسیقی سریال شبکه‌ی دوم، هر چند همه غر زدند تکراری پارسال است، تبدیل به خفقان شد. کسی حرف نمی‌زد. مرد گفت: - فقط نیم ساعت! کانال سه بازی بوندس‌لیگا رو امشب زنده پخش می‌کنه!
بچه‌ها نق نقی کردند. زن فقط در برابر فوتبال نگاه کردن مرد مطیع بود. مثل بستی که برای معتاد بچسبانند تا آرام بگیرد. فوتبال که شروع می‌شد زن پای تلفن می‌رفت. نود دقیقه را حرف می‌زد. یک ربع وسط بازی را غذای بچه‌ها را می‌داد. اگر خورده بودند میوه‌ای چیزی برایشان می‌آورد.
کتاب دعای پیرزن را خیلی‌ها برده بودند. می‌گفتند خوش حس است. خوش یمن است. آمد دارد. نظرکرده است. دهات را هر وقت مصیبتی می‌افتاد یاد پیرزن و کتابش می‌افتادند. حتا آن موقع‌ها که جوان‌تر بود و تازه عروس، می‌آمدند و می‌گفتند کتاب بی‌بی خاتون رو نیاز داریم عروس خانوم. بی‌بی خاتون مادر پیرزن بود. کتاب را از مکه آورده بود. کربلا برده بود. مشهد برده بود. همه‌ی ده هم می‌دانستند. دلشان گرم همین یک کتاب بود. ملا که می‌گفت خدا را شکر کنید از شر جن و انس در امانید. اگر در امانید به خاطر این مسجد و این کتاب بی‌بی خاتون است. ولی اهل ده از شر جن و انس، کسی فرقشان را نمی‌دانست، در امان نبود. سایه‌ی ترسی بر سر ده بود. تاریکی شبش سنگین بود. سایه‌ها را جان می‌داد. خیلی‌ها قسم می‌خوردند جن دیده‌اند. خیلی‌ها هم قسم می‌خوردند جن‌ها آزارشان می‌دهند یا داده‌اند. همین‌ها بودند که می‌آمدند در خانه‌ی پیرزن را می‌زدند و می‌گفتند: - کتاب بی‌بی خاتون را نیاز داریم بی‌بی جان! کم کمک و بعد از مرگ بی‌بی خاتون، پیرزن را که تازه عروس بود به اسم کتاب صدا می‌زدند.
پیرزن خنده‌اش گرفت. به خودش گفت بی‌بی جان!
نیمه‌ی بازی بود. بچه‌ها آمدند کنار پیرزن. تلویزیون صدایش کم بود. پیرزن به بچه‌ها گفت: - یک چیزی بگویم نه نمی‌گویید؟
مانا گفت: - نه مامان بزرگ.
مونا نگاه به مادرش انداخت که میوه‌ها را در ظرف می‌گذاشت و گفت: - اگر مامان چیزی نگوید! چشم!
پیرزن قند را از گوشه‌ی لپش برداشت و گذاشت داخل نعلبکی و استکان را رویش آرام سابید. رویش را کرد طرف بچه‌ها، چشمش دوباره آب انداخته بود یا اشکش سرازیر شده بود، نمی‌دانست. مونا اشک را سترد.
- بگو مامان بزرگ. چی شده؟
- بچه‌ها به من از این به بعد بگید بی‌بی جان.
- بی‌بی جان؟
- آره ننه! خیلی ساله کسی به این اسم صدام نزده.



شب‌ها بی‌بی جان خوابش نمی‌برد. سایه‌ی سیاه تلویزیون رویش می‌افتاد. ترس برش نمی‌داشت اما معذب می‌شد. کتاب دعا را می‌گذاشت بالای سرش که آرام شود نمی‌شد. تسبیح می‌انداخت و شیطان را لعنت می‌کرد اما فایده نمی‌کرد. تلویزیون آن‌جا بود. با بسم‌الله‌های پی در پی پیرزن از جایش تکان نمی‌خورد که نمی‌خورد.



روزها به یاد حرف‌های ملای ده می‌افتاد. ملا سواد درست و حسابی نداشت اما حرف درست و حسابی می‌زد. همه قبولش داشتند. می‌گفتند خواب آقا حضرت علی را دیده. آن هم در بهشت. خودش ولی هیچ وقت این را نمی‌گفت. می‌گفتند در خانه‌اش چند تا جن دارد. می‌گفتند خدمتش را می‌کنند. خودش این را هیچ وقت نمی‌گفت. می‌گفتند حتا برایش غذا و قند و چای هم می‌برند که هیچ وقت هیچی نمی‌خرد و از کسی چیزی نمی‌گیرد. پیرزن هم برای همه قسم می‌خورد که به والله در این همه عمرش، جز یک بار که آملا یک دبه شیره خرید، چیزی ندیده است که خریده باشد. ملا یک بار برای چند نفر گفته بود اجنه انرژی‌اند. جسم نیستند. ماده نیستند. برای همین فرزند آدم را اجیر می‌کنند. که فرزند آدم می‌تواند بمیرد. خبر به گوش پیرزن رسیده بود. پیرزن چند صباحی به فکر رفته بود. سر درنیاورده و رفته بود سراغ ملا: - آملا جریان چیه؟ یعنی چی آدمیزاد رو اجیر می‌کنن؟ که جسم نیستند؟
ملا گفته بود آن‌ها فانی نیستند. بشر فانیه. از خاکه. فرزند آدم قدرتش محدوده آن‌ها نه. همین.
پیرزن باز پرسیده بود: - من که چیزی سرم نشد آملا.
ملا گفته بود فرزند آدم را محسور می‌کنند. که کاری نکند. که کاری کرد کاری باشد که کار آن‌ها باشد. نه کاری که کار باشد. کار مردانه.



برف آمد. بچه‌ها زدند بیرون. مانا نرفته آمد و صورت پیرزن را بوسید: - قربون دستت بی‌بی جان! دستکشام گرمه گرمه!
ظهر همه سر سفره بودند. مانا گفت: - بابا راسته داهات جن داره؟
مرد چیزی نگفت. هیچ وقت چیزی نگفته بود. چیزی هم می‌گفت تشری بود که کارها و بحث‌ها را، تا آن‌جا که به زنش مربوط نمی‌شد، فیصله دهد. زن نشسته بود و در کاسه‌ها، آش می‌ریخت. نگاهی به بچه‌ها کرد و به جای مرد، که ساکت بود، با طعنه پاسخ داد: - از بی‌بی جان بپرسید که سرکتاب باز می‌کرده.
- نشنوم کسی راجع به چیزی سوال کنه. از قدیم گفتن سر سفره که نشستن لال می‌شن. هر چیزی واسه خودش یه حرمتی داره. حرمت سفره هم اینه که پاش نشستی دندون به جیگر بگیرید و حرف نزنید. والسلام.
آشوب در نطفه خفه شد. می‌دانست مرد اگر زخمی شود، هالو هم که باشد تکانی به خودش می‌دهد و گرد و خاکی راه می‌اندازد. برای زن گران می‌آمد که جلوی پیرزن سکه‌ی یک پول شود. لال شد.
پیرزن کمی غذا را مزه مزه کرد. دو سه بار آب چشمش را پاک کرد و بشقاب‌ها را آرام جمع کرد و روی هم گذاشت. بچه‌ها بی‌صدا پا پس کشیدند و مثل تیر از کمان رها شده به سمت تلویزیون دویدند.



پیرزن را به زور از پله‌ها پایین نبردند. سبک‌ترک از پر کاه بود. سه روز در رختوابی که به زحمت از زیر تلویزیون تا جلوی پنجره کشانده بود، خوابید و آسمان سفید را نگاه کرد. حرفی نزد. تسبیح هم نمی‌انداخت. برای نماز همیشه سر وقتش هم بلند نشد. ظهر روز سوم، تلویزیون الله اکبر دوم اذان را می‌گفت که چشم‌های پیرزن بسته شد. شب که روی دست بچه‌‌هایش از پله‌ها پایین می‌رفت سبک‌ترک از پر کاه بود. پاگرد چربی و مصیبت، باز هم آشوب شده بود و ننه من غریبمی در می‌آورد که خدا می‌داند. انگار پاره‌ی تنش را از دست داده است. پیرزن پاره‌ی تن زن نبود زخمش بود. حالا زخمش خوب شده بود. مرد هم صلوات پشت صلوات می‌فرستاد. الله اکبر پشت الله اکبر می‌گفت. به روی زنش هم یک بار نگاه نکرد. دلش خون بود. برف سنگینی بر سقف دلش نشسته بود. سقف آسمان فرو ریخته بود. سقف خانه‌ی دهات هم.
مونا لیفش را گرفته بود دستش و بازی بازی می‌کرد. دانه‌های درشت اشک صورتش را پر کرده بود. مانا دستکش‌ها را سفت به دست کرده بود و به شیشه‌ی روشن تلویزیون که سریالی تقدیمی را نشان می‌داد، مشت می‌زد. مشت می‌زد و می‌گریست. هق هقش سکوت خانه‌ی خالی را در هم می‌شکست. جماعت مرده‌خور پایین پله‌ها دنیا را بر سر گذاشته بودند و مادر مادر می‌گفتند. مادر اما نبود. سبک‌ترک از پر کاه به هوا بلند شده بود.
مونا نگاهش به برادر افتاد. آمد که مانا را آرام کند. یک لیوان آب داد دستش. گفت: - مانا... مانا... بی‌بی جان. بی‌بی جان.
- بی‌بی جان!
بغض مانا دوباره شکست و با مشت به یخدون کوبید. تلویزیون با صدای ریختن سقفی در شب، به پشت افتاد و شیشه شکست.
- حالا جن‌ها هم آزاد شدند...
گریه‌ی مونا قطع شد. ترسید. با صدای شکستن تلویزیون به خودش آمده بود.
- چی می‌گی مانا؟
- دیشب... دیشب بی‌بی جان به من گفت که حتا جن‌ها را هم اجیر می‌کنن. من چیزی نفهمیدم. گفت که کاری کرده‌اند که کسی کاری نکند. که کاری کرد کاری باشد که کار آن‌ها باشد نه کاری کارستان. که کاری مردانه. می‌گفت جن‌ها را هم اجیر کرده‌اند. که کسی کاری نکند. می‌گفت جن‌ها را در یخدون حبس کرده‌اند. می‌گفت که کتاب بی‌بی خاتون هم دیگر افاقه نمی‌کند. تا لحظه‌ی آخر به تلویزیون گفت یخدون... گفت یخدون... بی‌بی جان! بی‌بی جان این‌ها را گفت و دیشب مرد. امروز ظهر فقط چشم‌هایش را بست. بی‌بی جان.

شب بود. برف بود. سوز سرما بود. صدای لااله الا الله می‌آمد. صدای مادر مادر چند زن هم به گوش می‌رسید. مونا و مانا بر سر نعش یخدون نشسته بودند و به هم می‌نگریستند. می‌گریستند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34151< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي